کد مطلب:246028 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:332

دعبل خزاعی می گوید
دعبل خزاعی از شعرای برجسته عالم تشیع است. او كسی است كه شعر و شعور و شهامت و ولایت را به هم آمیخته است و آثاری مخلصانه و ماندنی را تقدیم حضور اهل بیت كرده است.

او می گوید:

یك بار كه خدمت حضرت رضا علیه السلام مشرف بودم، ایشان هدیه ای به من دادند و من فراموش كردم كه از خدا بابت این هدیه تشكر كنم.

امام رضا با لحنی تأدیبی به من تذكر دادند كه در چنین مواقعی خدای را سپاس باید گفت.

به گمانم آن زمان هنوز حضرت جواد پا به دنیای خاكی نگذاشته بودند.

مدتها پس از شهادت امام رضا علیه السلام من به محضر حضرت امام جواد علیه السلام مشرف شدم.

ایشان نیز هدیه ای به من دادند و من با تداعی آن هدیه و فرمایش امام رضا گفتم: «الحمدلله.»

امام ما جواد با لبخندی شیرین و سرشار از تحسین فرمودند: «تأدبت.»

یعنی با آن تذكر پدرم اكنون به حله ادب آراسته شدی. [1] .



[ صفحه 43]



اكنون مأمون در بغداد است. بار و بنه خلافتش را از خراسان برچیده و به بغداد كوچیده است.

چندی پیش، او به امام هفت ساله ی ما نامه نوشته است و او را به بغداد فراخوانده است. به ظاهر برای اعزاز و اكرام و در باطن برای زیر نظر داشتن امام.

و امام روز قبل، یا قبل تر وارد بغداد شده است، اما با مأمون ملاقاتی نداشته است. این خاطره را مأمون، خود برای دوستان و اطرافیان نقل كرده است:

به شكار می رفتم، با جمعی از خدم و حشم. در بین راه و پیش از خروج از شهر، از دور تجمع كودكان را دیدم كه با هم بازی و گفتگو می كردند.

طبق معمول، پیش از رسیدن كاروان ما، كودكان هر كدام به گوشه ای گریختند؛ از ترس یا از ابهت و صلابت خلیفه و همراهان.

و این طبیعی بود و اگر نمی گریختند، غیر طبیعی؛ چرا كه مردم اگر از خلیفه حساب نبرند و نهراسند، تنظیم و تنسیق امور محال می نماید كه سهل است، سنگ بر روی سنگ بند نمی شود.

... اما یك كودك در كناره ی گذرگاه ماند و از جای خود نجنبید، پسری هفت - هشت ساله؛ جذاب اما جسور، ملیح اما محكم. دوست داشتنی، اما حساب بردنی.



[ صفحه 44]



در شگفت شدم از نهراسیدن، نگریختن و ایستادن او.

پرسیدم: «تو چرا فرار نكردی، مثل دیگر كودكان؟!»

محكم و استوار گفت: «نه راه تنگ بود كه نیاز به كنار رفتن باشد و نه جرمی كرده بودم كه مستلزم گریختن. چرا باید فرار می كردم؟!»

هر چه به ذهن فشار آوردم، حرفی برای گفتن پیدا نكردم. خلع سلاح شده بودم از این پاسخ محكم و استوار.

جای درنگ نبود. اسب را هی كردم و راه افتادم. و كاروان در كنار.

هنوز خیلی از شهر دور نشده بودیم و در صحرا پیش نرفته بودیم كه چشمم به دراجی افتاد، زیبا و بلند پرواز. باز شكاری ام را گسیل كردم تا دراج را برایم به چنگ آورد.

باز، رفت و رفت و رفت تا از دیده ناپدید شد.

گمان كردم كه باز نخواهد گشت.

خود را مشغول كردم به شكارهای زمینی تا از حسرت رفتن باز، غافل بمانم.

باز، اما بازگشت. پس از ساعتی یا بیشتر. با ماهی كوچكی در دهان.

ماهی را در دستهای من گذاشت. ماهی هنوز جان و جنبش داشت.

حیرت كردم. باز و صحرا و ماهی، آن قدر حیرت كردم كه دل كندم از ادامه شكار و راه بازگشت پیش گرفتم.

در راه، دوباره برخوردم به همان كودك كه در راه رفتن دیده بودم و سخن تند و تلخ از او شنیده بودم.

به خود گفتم: «مجالی است تا كودك را به این شكار حیرت انگیز



[ صفحه 45]



مغلوب گردانم.»

پیش رفتم و پرسیدم: «اگر گفتی این چیست در دستهای من؟!»

كودك بی لحظه ای درنگ و تأمل پاسخ داد: «خداوند متعال دریاهایی را آفریده است كه ابرهای آسمان از تبخیر آبهای آن پدید می آید و گهگاه ماهیان كوچك، همراه تبخیر آب دریا به آسمان می روند و بازهای پادشاهان آن را آشكار می كنند.»

و پادشاهان آن را در دست می گیرند و سلاله ی نبوت را به آن می آزمایند.

از اسب پیاده شدم. - خواسته و نخواسته - و پرسیدم: «تو كیستی؟»

گفت: «من محمدم! فرزند علی بن موسی الرضا.» [2] .



[ صفحه 46]




[1] اصول كافي - جلد 1 - صفحه ي 496.

[2] منتهي الامال - جلد دوم - صفحه ي 431.